روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
داستان کوتاه بهلول
مدیران انجمن: tara، zandi، tina72، fatemeh
- سینا یوسفی
- Manager
- پست: 461
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳, ۱:۴۷ ب.ظ
- محل اقامت: ایران
- تماس:
داستان کوتاه بهلول
کانال تلگرام انجمن پاد
https://t.me/paadir
کانال تلگرام اقساطی
https://t.me/beghestid
اخبار و اطلاعیه های فنی مهندسی پاد
http://paad.ir/forum/viewforum.php?f=7
https://t.me/paadir
کانال تلگرام اقساطی
https://t.me/beghestid
اخبار و اطلاعیه های فنی مهندسی پاد
http://paad.ir/forum/viewforum.php?f=7
- sahar.1986
- پست: 163
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۳, ۸:۵۰ ق.ظ
Re: داستان کوتاه بهلول
بسیار زیبا
دسـت بـه صـورتـم نــزن ! مـی تــرسـم بـیفـتد . . . نـقاب خـندانـی کــه بـر چهــره دارم! و بــعد . . . ســیل اشـک هــایـم تــو را بـا خــود بـبرد . . . و بــاز مـن بــمانـم و تنهایی...